رنگ خدا

مامان!یه سوال بپرسم؟

زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چي گفتي؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.

مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند.

اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.


چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه...

 

کاش ما بزرگترا هم بتونیم خدا را حس کنیم در جای جای زندگیمان.

 

برگرفته از وبلاگ زیبای همسفر



دریافت کد صلوات شمار

نظرات شما عزیزان:

جواد
ساعت11:51---10 آذر 1393
سلام داداش...وب خوبی دارین...روز به روز موفق تر باشین

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 30 آبان 1393برچسب:داستان های آموزنده,, | 16:10 | نویسنده : حرف دل جامعه |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایستگاه صلواتی